گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

هدیه خدا

بچسب به بابایی!

سلام عزیزدلم. چندوقته که میریم همبرگری حضرتی کنار امامزاده سیدجعفر، خوشمزست. ( تو دلت نگی چقد مامان بابام اهل فست فودن!) دیشب یعنی یکشنبه 93/1/24 باز رفتیم اونجا. ایندفعه باشما رفتم تو مغازه. همینکه رفتیم تو، چسبیدی به بغلم. سفت و محکم! اونجا بود که دیدم  چقد  باباییتو به عنوان پایگاهت میدونی. پایگاهی میون همه غریبی ها و مشکلات....خوشبخت بشی دخترم..
26 فروردين 1393

نقش خاطره ها

سلام عزیزدلم. سه شنبه 93/1/19  خودت پیچ رادیوی ماشین رو زیاد کردی. پاشدی دم تلویزیون و به صفحه اش دست زدی. مامانی جلوت تخم مرغ آب پزو فوت میکرد تا بخوری، شما هم فوت فوتک میکردی!  امروز پنج شنبه هم نزدیکای ساعت  12:50 بامداد مامانی دندون کوچولوی بالاییتو کشف کرد! زنگ زدیم به مامان بابا بزرگت تهرانم گفتیم. کلی خوشحال شدند. راستی، خیلی باحیایی بابا...چونکه بغل هیچ مردی نمیری، جز من. خوشبخت باشی دخترم. الانم مامانی داره شیرت میده تا بخوابی. منم همبرگر سرخ کردمو منتظرم تا مامانی بیاد باهم شام بخوریم. تن ماهی هم داره گرم میشه رو گاز...راحت بخوابی بابایی...
21 فروردين 1393

سلامی به تازگی بهار

سلام ریحانه جان. امروز بعدازیک هفته و اندی که از تهران برگشتیم وقت کردم بیام وبلاگ. یه هفته تهران بودی : برای اولین بار بستنی خوردی اولین بار رفتی لواسون خونه عمو افشین اولین بار رفتی پارک جمشیدیه اولین بار رفتی دربند..از زیر در انگشتای مامان و بابابزرگو میگرفتی..البته تا آخرکار بغل بابابزرگ نرفتی!! ولی با عمه نوشینو و مامان بزرگ کلی عیاق شدی...اولین بارم یه کشف جالب کردی. اینکه جغجغه ات سوتم میزنه!! آخه بهش فوت کردی و صداشو درآوردی..اونجا من و مامان کلی رونی خوردیم! ( منظور همان آبمیوه رانیه که ما میگیم رونی!) بعدشم هی میگفتیم : امروز که ما رونی نخوردیم! امشبم باباییو دعوا کردی. آخه میخواستی نون خشک بذاری دهنت من نذاشتم بعد داد زدیو دعوام ...
14 فروردين 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد